خداحافظی با یک زیست نرمال.

ساخت وبلاگ

یادم نیست همان روز بود یا پس فردایش. دکتر به من گفت روزه نگیر و من چقدر تحقیق و بالا و پایین کردم که بفهمم می شود به همین راحتی روزه نگیرم آیا ؟ به گمانم یازده روز، روزه گرفتم. نتیجه این بود که هشت هفته ی اول بسیار حیاتی است و سلول های مغز و عصبی در حال شکل گیری اند و غذایشان قند است و آب و خلاصه روزه ی شانزده هفده ساعته مساوی است با نقص عصبی جنین.
یکی دو روز اول خیلی تو لک بودم بابت روزه خواری. هم تو لک و هم تو شک! ولی هنوز به نیمه ی ماه نرسیده بودیم که ..
صبح از خواب بلند شدم بروم چای بگذارم و صبحانه بخورم. ضعف شدید داشتم...کتری برقی را آب کردم و ناگهان حس کردم دیگر نمی توانم روی پا بند شوم. کتری را لبه ی سینک رها کردم. نزدیک در ورودی آشپزخانه یک کابینت داریم مخصوص خوراکی های مختلف. با بدبختی یک گز از کابینت برداشتم و نفهیدم چطوری افتادم روی زمین. می لرزیدم . گز را باز کردم و گذاشتم توی دهانم. گز تازه بود ولی من توان جویدن نداشتم. دقایقی کف زمین ولو بودم. با یک گز نجویده در دهانم. نمی دانم چطوری خودم را به تخت رساندم و بیهوش شدم. از خواب که بلند شدم هنوز گز را قورت نداده بودم ولی همان مقدار قند مرا نگه داشته بود که نمیرم. احساس می کردم واقعا دارم میرم.
از آن روز من هرگز سرپا نشدم تا تقریبا انتهای بارداری. یادم هست در نوبت دوم آزمایش بتا و بعد از اینکه مطمئن شدیم حامله ام ، به دکتر گفتم که هیچ علامتی ندارم. نه خونریزی لانه گزینی (که جواب داد چه بهتر!) و نه تهوع و ضعف( که این بار با لبخند خاصی جواب داد حالا عجله نکن! زوده!) و من خیلی زود معنای آن لبخند خاص دکتر را  فهمیدم .
بارداری با تمام قوا به من هجوم آورده بود. ضعف داشتم در حد مرگ. خواندن نماز صبح تبدیل شده بود به یک پروژه ی دهشتناک : نیم ساعت قبل نماز باید چیزی می خوردم،همان جا خوابیده روی تخت. بعد با بدبختی وضو می گرفتم و نماز می خواندم و بعد بااااید بلافاصله صبحانه می خوردم. در غیر این صورت حتما می مردم!
نهار باید ساعت یازده و نهااایت دوازده خورده میشد. شام هم حدود شش و هفت. این وسط دایم باید چیزی می خوردم تا معده ام خالی نماند و نمیرم. کلا هم خوابیده بودم. مثل مرده ها.
خب... خوردن و خوابیدن! ظاهرا چیز بدی نیست. ولی قصه به همین جا ختم نمی شد .
من یکی از وحشی ترین انواع ویار را گرفته بودم. الان هفته ی 38 هستم. 38 و یک روز. قاعدتا باید خیلی آه و ناله کنم ولی دارم پادشاهی می کنم چون از چنگال غول ویار رها شده ام البته نه کاملا ولی خب آزادی مشروط دارم! لذا نه تنها آه و ناله نمی کنم بلکه خیلی هم خرسندم! هیچ تجربه ای مثل آن ویار لعنتی نمی شود. یک پست اختصاصی کمش است. باید برایش یک وبلاگ جداگانه بزنم.
ته قصه این است که من ویار و ضعف را با هم گرفته بودم. باید می خوردم تا نمیرم ولی در واقع اگر می خوردم هم جان به لب می شدم....

 |+| نوشته شده در  شنبه هفتم بهمن ۱۳۹۶ساعت 3:34  توسط علت معدّه  | 
خداحافظی با یک زیست نرمال....
ما را در سایت خداحافظی با یک زیست نرمال. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moedde بازدید : 171 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 7:52