گل به گلستان آمد لکن به خرابه نیامد!

ساخت وبلاگ
بچه نمی خواستم. بی ادا و اصول. خیلی جدی و واقعی.

نمی خواستم چون از زندگی راضی نبودم. بچه مثل گل می ماند و زندگی من باغ و باغچه ی مناسبی برای پرورش گل نبود. بیابان و چه میدانم طویله هم نبود البته! ولی باغ هم نبود.

نمی خواستم چون معنای زندگی را نمی دانستم. زندگی مشترک من مصادف شده بود با ترم آخر لیسانس و بعد بلافاصله فوق. و تمام آن سه چهار سال فوق ، ساختمان فکری ام آجر به آجر خراب میشد و انگار زلزله آمده باشد، همه چیز روی سرم آوار میشد. وسط خرابه ها نشسته بودم .ماتم زده و مبهوت. بی هیچ کورسوی امیدی. هیچ راه نجاتی. بچه مثل گل است و جایش در باغ. نه میان مخروبه ها و نخاله ها. من زن شوک زده و افسرده ای بودم که به پوچی رسیده بود و زندگی برایش هیچ رنگی نداشت. همه ی این خرابه نشینی ها را مرهون رشته ام هستم. و البته روحیه ی خودم.

نمی خواستم چون کینه داشتم. انتقام می خواستم بگیرم. دوست داشتم با همه ی اصرارکنندگان لجبازی کنم و حسرت به دلشان بگذارم. همان طور که آنها با نیش زبان، قلبم را زخمی می کردند.

نمی خواستم چون مثل سگ می ترسیدم از تربیت بچه. از اینکه نتوانم. آن موقع ها تا اینجا را میفهمیدم که تربیت چقدر مهم است و می ترسیدم ولی فهمم به بقیه اش نمی رسید. امروز بیشتر می فهمم و کمتر می ترسم.

نمی خواستم دیگر. اصلا سری را که درد نمی کرد ...

این قصه ادامه داشت تا سالها. کم کم پایم به تدریس و مدرسه باز شد. چقدر اوایل وحشت کردم و مطمئن شدم که چه خوب کاری کردم یک اراذل مثل این بچه ها را به دنیا نیاوردم.

به موازات اشتغالم و حضورم در اجتماع (خصوصا از نوع زنانه) فشار جامعه هم بیشتر شد. حالا فقط پدر مادرها و فامیل و دوست نبودند که گیر میدادند، یک ایل مدیر و معلم و مستخدم و ... هم اضافه شده بودند. این ها فقط نبود. هرجای شهر می رفتم سوال ها به ترتیب این بود: ازدواج کردی؟ چند ساله؟ بچه داری؟ نه ؟؟؟؟ چرا ؟ و هربار این پروسه تکرار می شد. در باشگاه . در آرایشگاه. در مزون لباس. در چه می دانم قبرستان. همه جا و توسط همه کس.

دقیقا از چه زمانی به صرافت بچه دار شدن افتادم؟  یادم نمی آید. تا پایان دفاع از پایان نامه را تقریبا مطمئنم که نمی خواستم. چه روزهای تلخی بود ... زندگی ام حقیقتا خالی بود از رنگ و امید. روابطم تیره و تار و لرزان.

هشت سال بعد از شروع زندگی ما خانه ی نو خریدیم و فکر می کنم کمی هم خودمان نو شدیم. من از درس و دانشگاه فاصله گرفتم و غرق در تدریس و معلمی شدم. حالا من بودم و بچه هایی که بر خلاف آن اوایل تدریسم خیلی دوستم داشتند. اثرگذار بودم. کلاس های درس توی مشتم بود. زندگی هم داشت رنگی میشد. بالاخره بعد این همه سال کمی هم را بلد شده بودیم.

حالا میشد به بچه فکر کرد. فکر می کردم و سنم بالاتر می رفت و دوستان و اقوام هم سن داشتند بچه های دوم و سوم را می آوردند.

این یکی دوسال اخیر که همه چیز زندگی درهم ریخته ام داشت کم و بیش سرجایش قرار می گرفت و آجرها از نو چیده میشدند، به این نتیجه رسیده بوده ام که بی بچه نمیشود. انگار زندگی بدون بچه، بار کجی باشد که به مقصد نرسد...

با مزه اش این بود که وقتی در خلوت خودمان و بدون بروز دادن به دیگران بالاخره به صرافت افتادیم، تقریبا همه از اصرار به ما و دخالت در زندگی مان دست برداشته بودند. خسته کرده بودیم جامعه ی فوضول را !جامعه ی خونریز دست برداشته بود و من تازه به فکر افتادم. و بله ....فکرش را که می کنم در این نبرد بسیار سهمگین، من برنده شده بودم. یک برنده ی زخمی و از شدت جراحات در شرف دیوانگی و حتی مرگ. به هرحال رها شده بودیم! هم خیلی خوب بود و هم خیلی ترسناک. به قول معروف ترک عادت موجب مرض است و ما همه این سالها به سوالات و نیشها و دخالت های تند مردم عادت کرده بودیم! حالا این حجم از تمدن! و احترام به حریم شخصی برایمان خیلی عجیب و حتی آزاردهنده بود!

القصه. خیلی کج دار و مریز طور، خیلی ناپیوسته و انگار از سر شکم سیری اقدام کردیم. نمی شد.

زن و شوهری که فرزند می خواهند باید مرتب و منظم اقدام کنند و پی کار را بگیرند. ما پی کار را نمی گرفتیم.

تا اینکه یک بار دوستم که شکم سومش را باردار بود به من زنگ زد.

 |+| نوشته شده در  پنجشنبه نهم آذر ۱۳۹۶ساعت 5:18  توسط علت معدّه  | 
خداحافظی با یک زیست نرمال....
ما را در سایت خداحافظی با یک زیست نرمال. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moedde بازدید : 130 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 7:52