خط یا خطا ؟

ساخت وبلاگ
بی بی چک از این ارزان های دو و پانصدی ِ چینی بود. همسر محترم با من آمد توی دستشویی و مهلت نداد!
یک چیز خیلی بی خودی روی نوار سفید افتاد. من گفتم این خطا دارد و رفتی یک جنس بنجل خریدی آدم نمی فهمد چی به چی است. همسرم معتقد بود خط افتاده و خبری هست.
من از چیز دیگری هم شاکی بودم و آن این بود که می گفتم باید صبح نمونه بگیریم نه عصر. دقیقتر است ولی تو مهلت نمی دهی و ... خلاصه این قصه ی خرید بی بی چک چینی و زمان نمونه برداری! چند مرتبه تکرار شد و هربار همسرم می گفت این خط است و من می گفتم خطاست!
یکی دوبار مجبورش کردم برود سوئیسی اش را بگیرد. شش و پانصد. می گفت من هی بروم بی بی چک سوئیسی بگیرم شما هی بش... رویش!
ولی انصافا بار دوم واقعا خط بود. جرات نداشتم بی بی چک را دور بیاندازم. هی زیر نورهای مختلف خانه نگاهش می کردم. آخر سر ازش عکس گرفتم و با وداعی خاص دورش انداختم.

خب راستش دلم راضی راضی نمیشد. زنگ زدیم به طیبه. گفتم پریود عقب افتاده و بی بی چک هم اینجور.  قرار شد برویم بیمارستان و آزمایش بتا بدهیم.
دکتر برایمان نوشت و من همانجا خون دادم و یادم نیست چند ساعت ولی حدود دوساعتی منتظر نشستیم. روزه بودم و سر ظهر بود و تازه ساعت سه قرار داشتیم با آقای پ در موسسه ...
جواب حاضر شد.
نزدیک دو ظهر بود... برگه را گرفتم. خوشبختانه تنها بودم و همسرم در ماشین بود. برگه را خواندم ... اعداد را نمی دیدم. کلمه ها از جلوی چشمم در می رفتند. یک نفس عمیق کشیدم و از نو آن یک خط جواب را درست و شمرده خواندم. رقم آنقدر بالا بود که جای هیچ شک و شبهه ای نماند:  825.  برگه را چپاندم توی کیفم . یادم افتاد دکتر قرار است ببیندش پس دوباره درش آوردم چروک نشود! ازش توی آسانسور عکس گرفتم. جرات نمی کردم دوباره بخوانم.
دکتر دید و گفت مبارک است و پا قدم جوجه خواهرت است و حاجاقا حتما خیلی خوشحال میشوند. پدرم را می گفت. شروع کرد در دفترچه ام کلی دارو و کپسول و تقویتی نوشت. همه را با خودکار بنفشی که بهش دادم. و یادم می آید خواست دو روز دیگر آزمایش را تکرار کنم که مطمئن شویم.
یک حماقت بزرگی هم کردم و آن اینکه قبل از رفتن پیش دکتر، زنگ زدم به همسرم و گفتم جواب را گرفتم و عددش اینست و یعنی باردارم . ازش خواستم به هیچ کس نگوید تا باهم حضوری خبر خوش را بدهیم.
می خواستم عکس العمل پدر و مادرم را ببینم. چهره شان را ببینم.
ولی متاسفانه طبق معمول عجله کرد و مهلت نداد و بلافاصله به والدینم زنگ زده بود. حیف.
بابا گوشی را برداشته بود و همسر گفته بود مامان هست؟ و خبر را به مامان داده بود که سر سجاده بوده و همانجا سجده ی شکر کرده و خوشحالی و ... بابا گفته بود شوهرت خبر را به من نمی گوید و می گوید حاچ خانم هست؟ به به ! من گفتم خب بابا خجالت می کشیده بنده خدا( و در دلم کلی بد و بیراه به همسرم گفتم که نگذاشت لذت سورپرایز کردن و دیدن چهره هاشان را ببرم.) بعدتر مامان بهم زنگ زد و گفتم دکتر چه گفته و مامان و بابا تبریک گفتند و مامان قربان صدقه رفت. که البته نمی دانم چرا به نظرم نچسب بود و نه چندان قلبی. شاید هم دلش شور میزد که چطور از پس دو تا زائو بر بیاید. بله . خواهرم هم باردار بود.
راه افتادیم به سمت منزل . باید میرفتم به جلسه ی آقای پ می رسیدم و آنجا هم خدا می داند چقدر دوندگی کردم و پله پایین و بالا رفتم.
خون داده بودم. روزه بودم. کلی در بیمارستان علاف شده بودم. و البته .... باردار بودم !
آخر جلسه که همه دور هم گپ می زدند دیدم دیگر نمی کشم. دراز کشیدم . یکی دونفر خندیدند که روزه برده ات؟ لبخند زدم که چه جور. خوبی ماه رمضان همین بود. میشد در پوشش روزه ، بارداری را پنهان کرد.
عکس آن بی بی چک شش و پانصدی را هنوز توی گوشی ام نگه داشته ام . اولین اثر ِ بودنِ فرزندمان.
خداحافظی با یک زیست نرمال....
ما را در سایت خداحافظی با یک زیست نرمال. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moedde بازدید : 160 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 7:52